جدول جو
جدول جو

معنی نفس کشتن - جستجوی لغت در جدول جو

نفس کشتن
(گُ تَ)
با هوای نفس جنگیدن. هوای نفس را در خود کشتن:
فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود
نظر به روی توامروز روح پروردن.
سعدی.
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
نفس کشتن
نفس خود را از پیروی هوی و هوس و تمایلات باز داشتن
تصویری از نفس کشتن
تصویر نفس کشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نفس کشیدن
تصویر نفس کشیدن
تنفس کردن، دم زدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
نفس گسستن. قطع شدن نفس. نفس فرورفته بیرون نیامدن:
من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر
و اندر برم ز گریۀ شادی نفس ببست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(لِ مَ دَ)
تنفس کردن. (ناظم الاطباء). دم زدن. (یادداشت مؤلف) :
اگر چه خانه آئینه ست روی زمین
نفس کشیدن ما هیچکس نمی بیند.
صائب (آنندراج).
- امثال:
نمرده نفس کشیدن از یادش رفته است.
، اعتراض کردن. لب به شکوه و شکایت و انتقاد گشودن. جیک زدن. لب از لب برداشتن. لب گشودن: کسی جرأت نفس کشیدن ندارد، کسی را یارای اعتراض و شکایت نیست
لغت نامه دهخدا
(فِ گِ رِ تَ)
هو کردن. هو کشیدن. دم همت گماشتن. همت کردن پیر و مرشد و یا درویش در برآمدن حاجتی. (یادداشت مؤلف). هو کردن و همت گماشتن پیری و مرشدی از اولیأاﷲ در کاری. رجوع به نفس شود
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ)
نفس فروبردن و برنیاوردن. نفس گسستن، دم برنیاوردن. لب به سخن نگشودن. از اظهار مطلبی خودداری کردن:
دگر سرود صمد جوشد از دلم در دیر
نفس همی شکنم در گلوی سینۀ تنگ.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ خوا / خا دَ)
با نفس اماره جنگیدن. بر هوای نفس غلبه کردن:
سعدی هنر نه پنجۀ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
مبارزان طریقت که نفس بشکستند
به زور بازوی تقوی و للحروب رجال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ شُ دَ)
و نفسی داشتن، رمقی داشتن. هنوز زنده بودن:
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
چراغ و مانند آن که به زور نفس کشته شود. (آنندراج). چراغی که با پف کردن و دمیدن خاموش و کشته شده است. منطفی. خاموش
لغت نامه دهخدا
دم زدن تنفس کردن: حباب وار مبادا نفس کشی بیجا چه خانه ها که بیک دم زدن خراب نشد، (نعمت خان عالی) یا نفس کشیدن از یاد کسی رفتن، مردن مرده بودن: خود او در تخت خواب افتاده نفس کشیدن از یادش رفته بود
فرهنگ لغت هوشیار
دمزن آدمی جاندار آنکه نفس کشد متنفس، (داش مشدیها) آنکه جرات و جسارت دارد، مجرای تهویه (برای اطاق آشپزخانه مستراح و غیره) هوا کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفس کش
تصویر نفس کش
((نَ فَ. کِ))
جسور، دلیر، نترس
فرهنگ فارسی معین
استنشاق، تنفس، دم برآوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انتحار، قتل نفس
فرهنگ واژه مترادف متضاد